تا پروانه شدن
شکرگذاری
من هم دیدگاهم را عوض کردم. وقتی دیدم در مسئله ادامه تحصیل به تردیدها و اما و اگرهای زیاد رسیدم، به این نتیجه رسیدم عذاب دادن خودم دیگر بس است. آنچه دارم این است که از مطالعه لذت می برم. در همه نوع.
پس همین هم برای شکرگذاری کافی است؛ حتی اگر این مطالعه برای ارشد نباشد. بی فایده باشد و بی ثمر.
سبک زندگی
یک توصیه حاج میرزا اسماعیل دولابی برای زندگی مومنانه
روشنک اجتماعی می شود!
لبخند زدم و با روی گشاده گفتم پیشنهاد خوبی ست.
+ گاهی لازم است تظاهر کنی تا از جمع فراموش نشوی. چندان به برقراری ارتباطات اجتماعی گسترده خصوصا با افرادی اینچنین غریبه مایل نیستم. همین حالا هم با خودم فکر می کنم چجوری باید با این اساتیدی که در حد سلام و علیک هم کلام شده ام و اسم و فامیل بیشترشان را هم نمی دانم غذا بخورم آن هم موقع افطار که واقعا وحشی (!) می شوم! تازه خیلی چیزهای دیگر هم هست. مثلا چون من از همه شان کم سابقه ترم اگر جوکی خاطره ای چیزی گفتند چطور رفتار کنم و از همین نگرانی ها.
مامان خیالم را راحت کرد گفت کافی است فقط بروی . همین. لازم نیست اصلا حرف بزنی.
مرسی مامان.
بهار است و باران
"گفت پیغمبر به گفتار قصار / تن مپوشانید از باد بهار"
تو را دوست دارم چو نان و نمک
+ الهی هیچکس پاش ب دکتر و مریض خونه باز نشه. بد دوره و زمونه ای شده.. میری دکتر اصن هنوز لب باز نکردی نسخه ت رو میپیچه و میگه به سلامت! بیخود نیس الکی الکی پول دار میشن اما بنظرم این درآمدها به هیچ وجه حلال نیس.
+ قبل از اینکه مریض بشی و مجبور بشی ویزیتای سنگین دکتر رو بدی، با خودت دو دوتا چارتا میکردی که خرج مانتو و کفشی که تازه خریدی چقد شده، بعد وقتی خرج دوا و دکتر میکنی، تازه میفهمی باید قدر سلامتی رو بدونی و خدا کنه همیشه برای کفش و لباس خرج کنی، نه دکتر و دوا.
+ امروز بعد از مدت ها رفتم مطب یکی از دکترهایی که 5 سال پیش مریضش بودم. دکتر فوق العاده ایه. از یه طرف به شدت منو مجذوب خودش میکنه. خیلی بهش علاقه مندم. در مقابل اون بسیار جدی و با دیسیپلین رفتار می کنه.
+ بعد از این پاراگرف آخر دیگه چی میتونم بگم؟ جز اینکه بگم این از عشقای بی ثمره که من هیچوقت ابرازش نمی کنم اما داشتنش دلگرمم میکنه.
شکایت از که کنم؟ خانگیست غمّازم...
در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود / از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت....
+الهی و ربّی مَن لی غیرُک؟...
بی قید و بند
حالا بعد از پیشنهاد اخیر، فامیل مذکور در حال ترک کشور برای عزیمت به خارجه است و در پی گرفتن اقامت دائمی. اعضای خانواده دوباره پیشنهاد کردند که به تهران بروم و این بار از موقعیت "خانه خالی" بهره ببرم و دیگر چه موقعیتی از این بهتر. و گو اینکه فامیل خیرخواه ِ خیرخواه (بی شوخی عرض می کنم واقعا خیرخواه) همچنان سر پیشنهادش هست و مخالفتی برای این موضوع ندارد اما من باز سرسختانه مخالفم و نمی توانم آن را هضم کنم.. دست خودم هم نیست. دلم نمی خواهد چیزی را که بی تلاش به دست آمده داشته باشم. نمی خواهم با دختری که شهرستانی است، هیچ کس و کاری در هیچ جایی ، چ برسد به تهران!، ندارد تفاوتی داشته باشم. بی هیچ منتی و آزاد حتی اگر مثل یک شاخه علف وحشی رشد کنم.